با مشاهده ی چه علائمی باید به روانپزشک یا روانشناس مراجعه کرد؟
ممکن است پاسخ به این پرسش، کمی پیچیده به نظر بیاید. زیرا مطرح کردن نشانه های هشدار دهنده، مستلزم آگاهی جامعه از آن نشانه هاست. جامعه باید به آن سطح از آگاهی برسد که با مشاهده ی اولین نشانه های بیماری، بیمار را به سوی درمانگر هدایت کند. در حقیقت جامعه باید زمان طلایی درمان را بشناسد. البته نباید خانواده ی بیمار را دچار نگرانی های بی مورد کرد.
به محضِ آگاهی از علائم روان پزشکی یا هشدار دهنده، باید به آن ها توجه کرد و چاره ای اندیشید. از طرفی بیماری های روانی، هرگز یک نشانه ندارند؛ فرض کنید که اختلال خواب، اختلال اشتها، دردهایی در جاهای مختلف بدن، کم بنیه شدن، زود خسته شدن، زود از پا درآمدن و غیره همه اجزایی از علائم هستند. معمولاً این طور نیست که ظهور یکی از این نشانه ها، باعث بیمار شدن فرد شده باشد.
آیا هر وقت کسی غمگین شد، می توان گفت که دچار افسردگی شده است؟ غمگین بودن یکی از نشانه های افسردگی است. ما حق داریم به عنوان نوع بشر، گاهی به دلایلی گذرا مانند فوت عزیزان یا شکست های مختلف غمگین شویم. این غمگین شدن ها، گذرا هستند. واکنش هایی طبیعی و سالم به شمار می روند و ایجاد بیماری هم نمی کنند. غمگین شدن زمانی اهمیت پزشکی پیدا می کند که با علامت های دیگر همراه باشد.
افرادی هم هستند که بیمار می شوند و سال ها رنج و عذاب می کشند ولی به علت آشنا نبودن با نشانه ها به درمان نمی پردازند و بیماری شان مزمن و ریشه دار می شود، در نتیجه خود بیمار، خانواده و جامعه از نظر اقتصادی، احساسی و انسانی آسیب می بینند و دچار مشکل می شوند.
نوعی بیماری روانی وجود دارد به نام «خود بیمار پنداری» یا هیپوکندریا. این افراد مدام خیال می کنند مریض هستند. این افراد بیشتر تحت تأثیر اطلاع رسانی های نادرست قرار می گیرند. مثلاً در برنامه ی تلویزیونی راجع به سرطان اطلاع رسانی می شود. فردِ «خود بیمار پندار» به این فکر می افتد که او این نشانه ها را در خود دارد و گرفتار سرطان است.
اگر کسی احساس کند حالت هایی متفاوت با دوران طبیعی اش پیدا کرده، مثل اختلال در خواب و خوراک، ارتباط های اجتماعی و کنش های هیجانی یا گاهی نیز بی دلیل مضطرب می شود، لازم است به روانپزشک یا روانشناس رجوع کند. این ها نشانه های هشدار دهنده ای هستند. اگر این نشانه ها ماندگار بشوند و ادامه پیدا کنند، باید تا دیر نشده به درمان بپردازد.
کسی که در گذشته آرام، متین و موقر بوده، حالا می بینیم تحریک پذیر شده، زود عصبانی می شود و از کوره در می رود. باید فکر کنیم و قبول داشته باشیم که تغییراتی به وجود آمده و این تغییرات بی دلیل هم نیستند. فردی پیش از این در خوابیدن مشکلی نداشته، خوب می خوابیده و به اندازه؛ ولی یکباره دچار بی خوابی شده است. باید به نوع علائم توجه کرد. آدمی که بی مورد گریه می کند یا غمگین می شود یا اشتهای خوبی داشته ولی حالا بی اشتها شده، به این ها باید به عنوان علائم هشدار دهنده توجه کرد.
در جامعه ی پزشکی هم بیماری های روانی به درستی شناخته نشده اند. فکر می کنند روانی کسی است که حتماً اختلال عمده ای در رفتارش دیده شود، کارها و ادعاهای عجیب و غریبی بکند و رفتار اجتماعی و فردی اش دچار دگرگونی اساسی شده باشد. درست است که این ها نشانه های یک دسته از بیماری های روانی موسوم به روان پریشی یا پسیکوز هستند، اما اکثر بیماران روانی موقع مراجعه از نظر شکایت تفاوتی با بیماران جسمی ندارند. از نظر ظاهر و باطن هم تفاوت چشمگیری ندارند. ما با آن ها زندگی می کنیم و چه بسا پی نبریم که به نوعی از نوروزها یا اختلال شخصیت مبتلا هستند. به همین دلیل گاهی اوقات بیماری های روانی در ابهام قرار می گیرند.
همیشه لازم نیست فردی مضطرب باشد، افسرده باشد، تحریک پذیر یا عصبانی باشد یا این که زود از کوره در برود تا بگوییم او دچار نوعی بیماری روانی شده است. ما نوعی افسردگی پنهان داریم؛ بیمار شکایتی ندارد، نمی گوید افسرده است و اصلا به این نکته ها توجه ندارد. ولی از سر درد زیاد می نالد و شکایت می کند؛ از سوء هاضمه شکایت دارد، مدت هاست دردهای زیادی را در مفاصلش، در عضلاتش و در استخوان هایش احساس می کند. فکر می کند زخم معده گرفته یا قلبش دچار مشکل شده است. دلیل آن این است که بیماری روانی به صورت نشانه ها و دردهای جسمی در یکی از اندام هایش واکنش ایجاد کرده است. این فرد به پزشک مراجعه می کند. عکس می گیرد، معاینه ی بالینی انجام می دهد و آزمایش های زیادی صورت می گیرد. سرانجام به او می گویند مریض نیست. به رغم آن که در قلبش احساس درد می کرده، متخصص به او می گوید، قلبش از قلب پزشکش هم سالم تر است. به او می گویند فرد سالمی است ولی او اضطراب دارد و این قوت قلب دادن ها به او آرامش نمی دهد. بیمار درد را در قلب و جاهای دیگر بدن حس می کند. فکر می کند پزشک تشخیص نداده و نمی داند مشکل چیست. به همین دلیل است که کار تشخیص روان پزشکی پیچیده می شود.
اگر سر کسی درد بگیرد و به پزشک مراجعه کند، او فقط فکر نمی کند که سردرد بیمار عصبی است؛ پزشک می داند که انواع تب ها و عفونت ها می تواند سر درد ایجاد کند. فشار خون می تواند باعث سردرد بشود و به همین ترتیب می توان فهرست بلندبالایی از بیماری های جسمانی را نام برد که موجب سردرد می شوند. بنابراین وقتی پزشک فرد را معاینه می کند، همه ی احتمالات را در نظر می گیرد. بررسی می کند که در داخل مغزش، غده، تومور یا کیست نباشد. فشار خون بیمار را اندازه می گیرد تا ببیند فشار خون دارد یا ندارد؛ دقت می کند تا مطمئن شود بیماری های عفونی یا قارچی آن سردرد را به وجود نیاورده باشند. در کنار این بررسی ها، اضطراب و افسردگی بیمار را در نظر می گیرد تا به این نتیجه برسد که سردرد فرد مراجعه کننده عصبی است و باید به روان پزشک مراجعه کند.
فردی که سردرد پیدا می کند، اول باید به پزشک مراجعه کند، اگر پزشک تشخیص داد سردرد او عصبی است، او را به روان پزشک یا روان شناس ارجاع می دهد. طبیعتا نشانه های جسمانی، علائمی که دور از ذهن به نظر می رسند و مربوط به بیماری های روانی هستند، اهمیت پیدا می کنند و هشدار دهنده هستند. تعداد این علائم بسیار زیاد، متنوع و ناهمگون است. همان طور که گفتیم تعداد علائم شناخته شده بیماری روانی، بسیار بیشتر از تعداد علائم بیماری های جسمی است.
تغییر ناگهانی در رفتارهای شخصی، انزوای شدید، پرخوابی، بی خوابی، توهم، هذیان، گفتن حرف های نامفهوم و بی ارتباط، تهاجم و فرار از منزل می تواند از سایر علائم هشدار دهنده باشد.
چه وقت می گوییم فرد اختلال شخصیت دارد؟
شخصیت تعاریف زیادی دارد؛ ولی به زبان ساده می توان گفت: مجموعه ی صفات رفتاری و هیجانی فرد، که با آن ها با زندگی کنار می آید، و باعث تمایز او در جامعه می گردد، شخصیت نامیده می شود. فرد برای رسیدن به چنین شخصیتی -که در حال حاضر در مقابل دیدگاه ماست- تمام مراحل ارثی و تربیتی را پشت سر گذاشته است.
شخصیت هر فرد، مختص همان فرد است، یعنی منحصر به فرد است و در تعامل با رویدادها، چه خوب و چه بد، واکنش هایی منحصر به فرد از خود بروز می دهد. به همین علت است که ما افراد را از صفات، رفتارها و واکنش های خاص شان می شناسیم.
اختلال شخصیت زمانی پیش می آید که فرد، به هر علتی، توان انطباق خود را با محیط از دست می دهد و یا به اندازه ی کافی توانایی ندارد تا هماهنگی لازم را میان محیط، رویدادها و عواطف و رفتار خودش به وجود آورد. به عبارتی او در مقابل فشارهای روانی و رویدادهای ناگوار، واکنش های معیوب نشان می دهد و به این ترتیب هم برای خودش و هم برای اطرافیانش مشکل می آفریند و روال عادی زندگی اش را از دست می دهد.
در مورد اختلال شخصیت ها باید گفت که در برخی موارد بیماران از بیماری خود، آگاه نیستند. در برابر درمان مقاومت می کنند، واکنش مساعد نشان نمی دهند و در بهترین وضع، خیلی سخت تن به درمان می دهند. با دارو درمانی، روان درمانی و اقدامات دیگر می توان تا حدودی آن ها را درمان کرد تا در زندگی خودشان کمتر دچار مشکل شوند و دیگران را هم کمتر گرفتار دردسر کنند.
اختلالات شخصیت معمولاً از نوجوانی شروع می شوند و شکل می گیرند و اغلب در تمامی عمر با شخص همراه هستند. این نابهنجاری ها زندگی شخص را رنگ آمیزی می کند. معمولاً درمان این حالات دشوار است و روان درمانی طولانی و همین طور دارو درمانی دراز مدت را طلب می کند.
مهم ترین اختلالات شخصیت عبارتند از:
- اختلال شخصیت پارانوئید
- نمایشی،
- اسکیزوتایپال،
- اسکیزویید،
- مرزی،
- خودشیفته،
- وسواسی
- ضد اجتماعی و…
در همه ی این اختلال شخصیت ها، خود فرد ممکن است، احساس ناراحتی کند و یا دیگران به دلایل ویژگی های این فرد، گرفتار مشکلی شوند. به عنوان مثال در اختلال شخصیت ضد اجتماعی که از نوجوانی تا بلوغ شکل می گیرد، مانند همه ی بیماری های روانی دیگر، علل عوامل عدیده ای در ایجاد آن دست دارند از جمله علل بیولوژیک، مسائل تربیتی، روان شناختی و الگوبرداری. این بیماران معمولاً افرادی هستند سرد و بی عاطفه، تمایل دارند به حقوق دیگران تجاوز کنند، پند ناپذیرند و از کارهای خلافی که می کنند عبرت نمی گیرند و با این که با مشکل رو به رو می شوند ولی باز به خلاف خود ادامه می دهند. تنبیه، آن ها را به آگاهی نمی رساند، به این معنا که مانع کار خلافشان نمی شود. اغلب این افراد، به اعتیاد و بزهکاری رو می آورند و سر و کارشان با قانون و پلیس می افتد. بخشی از زندانیان، دسته های گانگستری، جیب برها، قاچاقچیان و معتادین را این افراد تشکیل می دهند. مردم و جامعه از این اختلال شخصیت ضد اجتماعی در رنجند، اگرچه خود آنان رنجی نمی برند.
اگر اختلال آن ها شدید باشد، بستری کردنشان ضرورت دارد و باید با تجویز داروهای مناسب، آنان را آرام کرد. در هر وضعی دردسر سازند. ارتباط احساس و تفکر فرد ضد اجتماع از هم گسیخته است، میان مسائل احساسی و عقلی اش رابطه ای وجود ندارد و همان طور که گفتیم تجربه ناپذیر و پندناپذیرند.
در اختلال شخصیت وسواسی خفیف، ممکن است فرد در اداره کارمندی منظم و مرتب شناخته شود؛ سر ساعت وارد اتاق کارش شود، هر وسیله و شیئی سر جای خودش باشد، یک برگ کاغذ اضافی روی میزش نباشد، قواعد و مقررات را مو به مو اجرا کند، زودتر از همه بیاید و دیرتر از همه برود و او خودش عذاب بکشد ولی اداره یا مؤسسه ای که در آن کار می کند زیانی نبیند و فرد مثبتی به حساب آید. هر کاری که به دستش می دهند، آن را پشت گوش نمی اندازد، باری به هر جهت با آن برخورد نمی کند، و می کوشد آن را دقیق و تمیز انجام دهد. به قول معروف مو را از ماست می کشد.
ولی اگر ویژگی های وسواسی او شدت پیدا کند، آن گاه ممکن است موجب عذاب اطرافیانش گردد. یا گاهی امکان دارد فرد وسواسی در کار، تردید و دودلی نشان دهد و موجب اختلال در کار اداره یا مؤسسه گردد.
منبع :
- جلیلی، احمد؛ (۱۳۸۶)، شناخت بیماری های روانی، تهران: نشر قطره.
دیدگاه خود را بنویسید.